نرم نرمک می رسد اینک بهار بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار... خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جان لبریز از شراب خوش به حال آفتاب... ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ گستره ی سفره «هفت سین» در جهان جشن نوروز، علاوه بر ایران، در کشورهایی مانند تاجیکستان، آذربایجان، ترکیه و افغانستان؛ که فرهنگ کهن ایرانی در آنها وجود دارد، و بخشهایی از هندوستان برگزار می شود. زمان آن، بر اساس تقویم شمسی، روز اول فروردین است. در حقیقت، این عید همزمان با بیداری گیاهان از خواب زمستانی و پیش از گرمای تابستان و نماد تجدید حیات و رستاخیز است. بنابر تقویم نجومی، در این روز، کره زمین یک دور حرکت انتقالی خود را به دور خورشید کامل می کند و در مدار خود به نقطه پایانی و آغاز چرخشی جدید می رسد. به همین سبب، هر سال زمان آن را به طور دقیق محاسبه می کنند و لحظه پایان این حرکت با نام «لحظه تحویل سال» اعلام می شود. پیش از سال نو مردم خانه تکانی می کنند، جامه های نو می پوشند میوه و شیرینی تهیه می کنند، سفره هفت سین می چینند، دعای تحویل سال می خوانند و پس از آن، به دیدار اقوام و دوستان می روند. سوالات فلسفی کودکان امام علی (ع) می فرماید: اگر از شما سؤالی پرسیده شد که جوابش را ندانستید، هیچ کدامتان از گفتن «نمی دانم» شرم نکنید. این که بگویی نمی دانم نیمی از دانش است. و در جایی دیگر می فرماید: کسی که در پاسخ گویی شتاب کند، به پاسخ درست دست نمی یابد. امام صادق (ع) می فرماید: کسی که درباره هر چه از او می پرسند جواب می دهد، دیوانه است. از اخلاق فرد نادان آن است که پیش از شنیدن سؤال، جواب می دهد. پدر و مادرهای عزیز وقتی که ما بچه ها از شما سؤال هایی درباره خدا و روز قیامت می پرسیم اصلا" نگران نباشید اگر واقعا" جواب سوالهای ما را نمی دانید به راحتی بگویید که نمی دانید و با دادن جواب های سر در گم ما را بیشتر از این دچار سوال های بی جواب دیگر نکنید. عزیزانی که مطالب من رو می خوانید این هارو گفتم که پیش زمینه ای باشه تا بعضی از سؤالهایی که امکان داره به ذهن شما هم خطور کرده باشه بپردازم. و اما سؤال ها : - اگر کسی گول شیطان را بخورد و گناه کند ، آیا خدا او را می بخشد؟ - از کجا معلوم که جهان فقط یک خدا دارد نه چند خدا؟ - خدا چقدر بزرگ است؟ - آیا فقط خدا است که از همه بزرگ تر است؟ - چرا خدا خیلی از دعاهای ما را مستجاب نمی کند؟ - آیا خدا در آسمان است؟ - چرا خدا جن ها را آفرید تا ما را اذیت کنند؟ - مگر خدا به نماز خواندن ما نیاز دارد که ما باید هر روز نماز بخوانیم؟ - می گویند خدا از همان اول بوده است این اول یعنی چه؟ - چرا خدا ما را آفریده هدفش از این کار چه بود؟ - خدا شبیه کیست یا چیست؟ - آیا خدا هم می خوابد؟ چرا خدا جهنم را آفرید تا انسانها را در آن بسوزاند؟ - آیا خدا هم شیرینی دوست دارد؟ چرا خدا آدم های ظالم و بد را نابود نمی کند؟ - مگر کسی خدا را دیده است که می گویند خدا زیباست؟ خدا چه رنگی است؟ گل محمدی، قرمز است؛ برگ درخت سبز است؛گنبد حضرت امام رضا(ع) زرد است؛ توپی که دیروز خریدی سفید است؛ دمپایی مادرت خریده صورتی است؛ موی سرت سیاه است؛ در خانه ما قهوه ای است؛ و دوچرخه تو ممکن است آبی باشد. بچه ها این چیزها رو چون می بینیم می دونیم که چه رنگی هستند ، اما اگر چیزی رو نبینیم نمی تونیم رنگ اون رو تشخیص بدیم. اگر چیزی شکل به خصوصی نداشته باشه یا راحت تر بگیم دیده نشه می تونیم بگیم که چه رنگی؟ به طور مثال عقل چه رنگی؟ مهربانی چه رنگی؟ علم و دانش چه رنگی؟ مهربانی چه رنگی است؟.... هیچ کدوم از این ها دیده نمیشن و ما نمی تونیم بگیم که چه رنگی هستند. خدا هم همین طور است. او را نمی توان دید به همین خاطر رنگ اون رو هم نمی تونیم تعیین کنیم. اصلا" خدا دیدنی نیست که رنگی داشته باشد او آفریننده تمام رنگها ست و رنگ داشتن برای او بی معناست. البته در قرآن از ما مسلمانها خواسته شده تا به رنگ خدا در بیاییم. باید بدانی که منظور قرآن از رنگ خدا چیست؟ به طور حتم رنگهایی مثل سبز، زرد، بنفش،و... نیست. منظور قرآن از رنگ خدا، ایمان داشتن به خدا و انجام کارهایی است که او دوست دارد. رنگ خدا یعنی ؛ ایمان، مهربانی، خوبی و پاکی و... اگر تو و من نماز بخوانیم به رنگ خدا در آمده ایم؛ اگر به نابینایی که از خیابان عبور می کند و به کمک ما نیاز دارد کمک کنیم به رنگ خدا در آمده ایم؛ اگر به پدر و مادرمان کمک و مهربانی کنیم به رنگ خدا در آمده ایم؛ اگر حسادت نکنیم ، غیبت نکنیم ، دروغ نگوییم به رنگ خدا در آمده ایم. رنگ خدا یعنی دوستی با خدا و مهربانی با بندگان او که این زیباترین رنگ در دنیاست. راستی دوستان عزیز، منتظر مطالب و جواب سؤال هایی باشید که در بالا مطرح شده. در ضمن یادتون نره که نظرهای خودتون رو برای من بگین. عجیب تر از علم !!!! اگه می خواهید مطالبی را به اطلاعات عمومی خودتان اضافی کنید این مطالب رو دقت بخوانید. vآیا می دانید بدون آب چقدر زنده می مانیم؟ اتفاق افتاده که بعضی از مردم چند هفته هم بدون غذا زنده مانده اند اما بدون آب بیشتر از چند روز نمی توانند زنده بمانند. و این به خاطر این است که بیشتر فعالیتهای حیاتی بدن ما مثل فعالیت مغز و قلب ،جریان خون ، گوارش،دفع مواد زائد، تنظیم دمای بدن و .....به آب احتیاج دارد. vفیل چقدر غذا می خورد؟ هر فیل بالغ، روزی 100تا200 کیلو گرم علف، شاخ و برگ، گل و میوه می خورد. vطول عاج فیل چقدر است؟ عاج های فیل در سراسر زندگی حیوان رشد می کنند. به همین دلیل ، هر چه فیل پیرتر باشد، عاج های بلندتری دارد. بلندی عاج فیل های پیر به سه و نیم متر می رسد. چنین عاجی 120 کیلوگرم وزن دارد. vپروانه هرگز نمی خوابد / مدت عمر او 3 ماه است/از یازده کیلومتری بوها را حس می کند. حیوانات و لقب هایی که به آن معروفند موذی ترین : موش / دلقک: میمون سحرخیزترین: خروس /خواننده: بلبل بی دست و پا ترین : مار / وفادارترین:سگ پروفسور: بز / سلطان: شیر نجیب ترین: اسب /حیوان بی آزار: مورچه مکارترین: روباه / پستچی: کبوتر ساده ترین: الاغ / خونخوار ترین: خفاش بی وفا: گرگ عمر بعضی از حیوانات لاک پشت: 152سال / خرس: 50 سال فیل آسیایی: 78سال / پشه: 6 ماه طوطی: 73سال / زنبور عسل : 1سال مگس: 4ماه / پروانه: 3ماه اسب: 50 سال / کلاغ: بیش از 100سال
خواب و بیداری سفینه را که دیدم خیلی تعجب کردم برای این که اولین بار بود سفینه بزرگی را می دیدم آرام آرام به سمت آن رفتم و داخل آن را نگاه کردم با دیدن اون همه دکمه سرم داشت سوت می کشید . به آرامی داخل سفینه رفتم یک دفترچه راهنما دیدم آن را برداشتم ومطالعه کردم . بعد از این که دکمه ها را شناختم سفینه را روشن کردم ابتدا ترسیدم و فریاد کشیدم اما بعد از مدتی برایم عادی شد سفینه را از زمین بلند کردم و به سمت مدرسه رفتم و معلم و بچه های کلاسمان را سوار کردم و دسته جمعی به فضا رفتیم ما از پنجره به ستاره ها و سیاره ها نگاه میکردیم که یک دفعه یک شهاب سنگ از آن بالا به تندی باد پایین می آمد من و بچه ها ترسیده بودیم اما معلم عزیزمان با خونسردی گفت: بچه ها کمر بند های خود را محکم تر ببندید وقتی شهاب سنگ به ما نزدیک شد متوجه شد که ما خیلی ترسیده ایم سرعت خود را کم کرد و با مهربانی گفت: نترسید من مواظب هستم که با شما بر خورد نکنم ما از شهاب سنگ تشکر کردیم واز او خدا حافظی کردیم و به راه خود ادامه دادیم و در سر راه خود با یک ستاره ی دنباله دار برخورد کردیم ما می خواستیم با او صحبت کنیم اما او با عجله گفت که بچه ها منتظر او هستند و باید برود ما هم از او خداحافظی کردیم و همین طور در آسمان زیبا می چرخیدیم که معلم ما قصری را دید و گفت: بیایید کمی در این جا استراحت کنیم. وقتی که می خواستیم سفینه را خاموش کنیم یک دفعه از خواب پریدم . همدیگر را فراموش نکنیم روزی ترنم و دوستش مریم جلوی در بازی می کردند ، که دیدند همسایه ی جدیدی برایشان آمد . آنها اسباب و اثاثیه های خود را داخل خانه بردند. در ماشین بعدی دختری هم سن وسال مریم و ترنم نشسته بود . چند روزی گذشت ولی اصلا" دختر تازه وارد بیرون نمی آمد ، ترنم و مریم به در خانه ی آنها رفتند . مادر دختر، در را باز کرد. ترنم و مریم بعد از سلام و خوش آمد گویی از او خواستند تا به دخترش بگوید که بیرون بیاید و با آنها بازی کند . مادر ،دخترش را صدا کرد . دختر با مهربانی گفت بله مادر ، ترنم گفت سلام بیا با هم بازی کنیم . هر سه جلوی در نشستند ترنم خودش و مریم را معرفی کرد و از او هم پرسید اسم تو چیه ؟ دختر که هنوز کمی خجالت می کشید گفت : مینا . با هم مشغول بازی شدند تا وقت نهار رسید از هم خداحافظی کردند و رفتند . هر روز این سه دوست خوب هم دیگر را می دیدند. بعد از گذشت چند روز مریم وترنم متوجه شدند که پدر مینا شغلی ندارد و از نظر مالی سختی می کشند . این دو دختر مهربان با هم تصمیم گرفتند به آنها کمک کنند . پول های خود را روی هم گذاشتند و دیدند که خیلی کم است مریم گفت بیا به پدر ومادرمان بگوییم تا آنها هم کمی به ما پول بدهند . ترنم قبول کرد وقتی مسئله را با بزرگترها در میان گذاشتند پدر ترنم گفت دخترم شما کار خوبی کردید ولی امکان دارد که آنها ناراحت شوند و خجالت بکشند من فکر دیگری دارم . پدر رفت و تلفنی با پدر مریم صحبت کرد و با هم قرار گذاشتند که شب برای آشنایی با همسایه ی جدید به خانه آنها بروند . شب که شد دسته جمعی به خانه مینا رفتند . خانواده مینا بسیار خوشحال شدند .پدر ترنم سر صحبت را باز کرد و از پدر مینا پرسید شما کجا مشغول کار هستید ؟ پدر مینا با کمی سکوت گفت فعلا" بی کار هستم و جایی مشغول به کار نیستم . پدر مینا با خوشحالی گفت پس چه بهتر بیاید با هم کار کنیم . پدر مینا که از این پیشنهاد غافل گیر شده بود پرسید چه کاری باید بکنیم ؟ پدر ترنم گفت ما با هم یک کارگاه نجاری کوچک داریم شما هم بیاید با ما همکاری کنید تا زمانی که یک کار مناسب پیدا کنید . خانواده مینا خیلی خوشحال شدند و از این دو همسایه ی مهربان تشکر کردند. مینا و ترنم و مریم هم به نوبه ی خود خوشحال شدند . وقتی به خانه برگشتند ترنم پدر خود را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد . پدر هم به او گفت دخترم یادت باشد که همیشه به یاد دیگران باشی و هرگز همسایه های نیازمند خود را فراموش نکنی و البته به فکر آبروی آنها هم باشی و زمانی که می خواهی به آنها کمک کنی موجب شرمندگی آنها نشوی . آن شب هر سه خانواده خوشحال بودند و خدا را شکر گذاری کردند.
Design By : Pichak |