Design By : pichak.net-.-. فهیمه عسکری - صداقت کودکی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صداقت کودکی

مطلبی کوتاه از باران:

پرنده

پرنده 

 

تا حالا شده در هوایی که باد و باران و رعد و برق شروع کردن به غرغر و شرشر و ناز؛ پرنده ای را ببینی که بی اعتنا به همه ی این ها در حال رقص و پرواز و لذّت بردن از این هوا است. 

بعضی اوقات به این فکر می کنم که ما هم مثل این پرنده ها که از باد و باران هراسی ندارند باشیم و در طوفان ها و جز و مدّ زندگی ترسی به دل راه ندهیم و استوار به زندگی و دوست داشتن ادامه بدهیم و از پای در نیاییم و از کوره در نرویم.

زندگی را سخت نگیریم و راحت زندگی کنیم.


نوشته شده در چهارشنبه 94/2/16ساعت 8:46 عصر توسط فهیمه عسکری نظرات ( ) |

مطلبی کوتاه از دوست خوبم باران:

 

غفلت

 

غفلت از وجود و هستی، غفلت از خالق است. نادیده گرفتن معبود آغاز ذلت است.

ای دوستان دم دمی مزاج و سست، شروع دلّت پایان عزّت است. تا خالقت را در زندگی کم رنگ نکردی چشم دل باز کن، وقت یافتن خویشتن است. 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/2/16ساعت 8:46 عصر توسط فهیمه عسکری نظرات ( ) |

مطلبی کوتاه از باران:

 

 

نگاه ابلیس

آهسته

 

ابلیسی در راهرو زندگی خواب است آرام قدم بردار. اگر دیدی نگاهت با نگاه ابلیس گره خورد، چشمهایت را رها کن و قلبت را بیاب و روحت را نجات بده تا اسیر دام ابلیس نشوی.

به گفته مولانا حسادت تنها ابلیسی است که روحت را بیمار می کند و آغاز تمام بدی هاست.

مواظب باش در تور حسادت گیر نکنی.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/2/16ساعت 8:21 عصر توسط فهیمه عسکری نظرات ( ) |

 

یه شعر زیبا از دوستم باران:

مادر

به نگاهی لمسش کردم

به صدایی خواندمش

با حرکتی خواستمشمهر مادر

او مرا می دید و در انتظار نگاه من تا لمش کنم

و صدایی که بخوانمش

و حرکتی که بخواهمش

نشسته بود با درد

او هم با نگاهش لمسم کرد

با صدایی پر از مهر جوابم داد

و با حرکتی گرم مرا در آغوش گرفت

شیره جانش را به من هدیه کرد

و من

آرامشم را به او 

با آهنگ قلبش خوابیدم

و او با نفس های من

نفس گرم مادر برایم تازگی نداشت

از آغاز کنارم بود

نور بود و خواستنی

بی ریا و مهربان 

در انتظار تولدم بود 

تولدم تولدم تولدم





نوشته شده در چهارشنبه 94/2/16ساعت 8:4 عصر توسط فهیمه عسکری نظرات ( ) |

 

سه تا شعر کوتاه از پنبه:


می روی

به سلامت...

وقتیکه می مانی...

ترحمت...

آزارم می دهد...

برگرد به آغوشی که از آن آرامش می گیری...

 

***

 

دلم گاهی می گیرد...

از بی تفاوتی های کسی که یادش تمام من است...

وحضورش تمام عطر بنیادم...

 

***

 

دلم را به دریا زدم...

دریا دلم را به امواج سپرد...

این بود قصه تلاطمی که هرگز آرام نگرفت...

 


نوشته شده در سه شنبه 93/8/27ساعت 4:36 عصر توسط فهیمه عسکری نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak