وقتی بابا کوچک بود... در یک روز بهاری که چند روزی از عید گذشته بود پدرم کلاس اول بود یک شب او بعد از خوردن شام برای مسواک زدن به حیاط می رود در همان هنگام معلم پدرم که آقای قلی پور نام داشت او را صدا می زند پدرم که دیوارشان کوتاه بود و به علت بارندگی ریخته شده بود معلمشان را می بیند و از ترس خمیر دندان را قورت می دهد و به جلوی در می دود. او با دیدن معلمش که کمی هم عصبانی بود سلامی داد و به سمت او می رود. معلمش دست پدرم را محکم در دستهایش گرفته بود و به جایی می برد و در راه زیر لب سخنهایی می گفت پس از مدتی راه رفتن پدرم فهمیده بود که به سمت مدرسه می روند و چراغ مدرسه هم روشن است. به مدرسه که می رسند پدرم پشت در دفتر ایستاده و معلمش داخل دفتر می رود و بعد از صحبتهای زیاد پدرم را به داخل دفتر صدا می زنند. وقتی پدرم داخل دفتر می شود چند مرد را می بیند که روی صندلی ها نشسته اند و کت و شلوار های مرتب به تن دارند و یک آقای تقریبا" مسن که ریشهای سفیدی هم داشت بالاتر از همه نشسته بود تا چشمشان به پدرم می افتد کمی نگاهش می کنند و بعد از چند لحظه کاغذ سفیدی را به همراه قلمی به پدرم می دهند و می گویند ما هر چه می گوییم باید بنویسی، پدرم با آن که دارای اعتماد به نفس بالایی بود ولی کمی هم ترسیده بود ، شروع کرد و آنها هر چه می گفتند پدرم می نوشت. کلماتی مثل: فعالییت، مؤثر، ... و چند تا هم جمع و تفریق، که پدرم توانسته بود به تمام سؤالات جواب بدهد. آقای قلی پور هم که از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. بعد از تمام شدن سؤلات آقای مسن که به نظر می رسید رییس آنها بود هدیه ای به پدرم داد یک پاکت بود که مقداری پول داشت. معلم پدرم با خنده و خوشحالی پدرم را به خانه شان می برد و می بینند که پدر بزرگم با نگرانی به دنبال پدرم می گردد. آقای قلی پور جریان را تعریف می کند و از آنها عذرخواهی می کند. پدرم با جایزه خود کفش و لباس می خرد. بعد از گذشت چند سال که پدرم دوران راهنمایی را به سر می برده معلمش را به طور اتفاقی می بیند. آقای قلی پور به پدرم می گوید پسرم آن روز یادت می آید که تو را شب به مدرسه بردم ، پدرم هم که هیچ وقت این خاطره را از یاد نمی برد می گوید بله آقا یادم هست ولی نفهمیدم قضیه چی بود . آقای قلی پور می خندد و می گوید در آن دوران چند نفر از همکاران برای این که مرا اذیت کنند به آموزش وپرورش کل استان تهران نامه ای نوشته و اظهار کرده بودند که من معلم خوبی نیستم و شاگردانم هیچ پیشرفتی نمی کنند. آن روز رییس آموزش وپرورش به همراه چند بازرس به مدرسه ما آمدند تا به کارها رسیدگی کنند من آن شب به مدرسه می رفتم که تو را دیدم و پیش خودم گفتم بهترین دلیل و شاهد که بتواند به آنها نشان دهد که من برای بچه ها زحمت می کشم تو هستی و تو هم آن شب من را رو سفید کردی چون آن کلماتی که آنها می گفتند و تو می نوشتی برای یک کودکی که تازه کلاس اول است بسیار سخت بود. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم که پدرم این خاطره را تعریف می کند اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید که آقای قلی پور واقعا" معلم خوب و زحمت کشی بود. روحش شاد
Design By : Pichak |