Design By : pichak.net-.-. نامه ای به خیرین مدرسه - صداقت کودکی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صداقت کودکی

 

مهربان ترین لبخند

 این موضوعی بود برای مسابقه انشاء نویسی که من هم در این مسابقه شرکت کردم با مطلبی که خواهید خواند.

سلام پدر بزرگ خوبم !

 یادت هست فصل بهار رو به پایان بود و ما برای امتحانات آخر سال آماده می شدیم. هروز که مدرسه می آمدیم خانواده مان با نگرانی ما را راهی می کردند. بعضی اوقات که هوا خوب بود در حیاط مدرسه زیر درخت ها کلاس مان را دایر می کردیم وهر روز در انتظار این بودیم که سقف مدرسه بریزد. بیشتر وقت ها آب نداشتیم. وآرزوی همه ی بچه ها داشتن یک مدرسه ی مناسب بود. آخرین روز های اردیبهشت بود که در حیاط مدرسه چند نفر از اهالی روستایمان وچند نفر ناشناس درحال گفت وگو ومتر کردن حیاط مدرسه بودند. در میان آنها چهره ی شما مهربان تر و دوست داشتنی بود و با همان نگاه اول مهرتان در دلم نشست لبخند که می زدید تمام وجودم پر از محبت می شد با این که تا آن لحظه شما را ندیده بودم ولی احساس می کردم از قبل شما را می شناختم.

بعد از رفتن شما ما برای زنگ تفریح حیاط رفتیم، مدیر مدرسه با شور و هیجان زیاد ما راصدا کرد و چون تعدادمان زیاد نبود، بلند گو هم نمی خواست. بلند بلند گفت:بچه ها یک خبر خوش برایتان دارم، بعد از امتحانات شما این مدرسه از نو ساخته خواهد شد. کسانی که درحیاط دیدید خیرین مدرسه ساز بودند و برای کمک به ما آمده بودند. پیرمردی که بین آنها بود کسی است که تمام هزینه ی ساخت مدرسه را پرداخت می کند.

 بیشتر و بیشتر مهرتان در دلم افتاد. از آن روز به شما پدر بزرگ می گفتیم. بعد از امتحانات آخر سال وسایل ساخت و ساز مدرسه را آوردند. ما،هم برای دیدن و هم برای کمک کردن در اطراف مدرسه می چرخیدیم. البته بهانه من بیشتر برای دیدن شما بود. البته دو سه بار هم بیشتر ندیدمتان بار اول خجالت کشیدم پیش شما بیایم اما بار دیگر که شما آمدید، مادرم کمی میوه داد تا برایتان بیاورم. به بهانه میوه با شما صحبت کردم. شما من را در آغوش گرفتید و بوی عطر لباستان به من آرامش خاصی داد. شما درباره پدرم پرسیدید من هم گفتم که پدرم شهید شده است. دستی بر سرم کشیدید و سرم را بوسیدید و گفتید پسرم پدرت در راه کمک به دیگران وجهاد جانش را هدیه کرده، تو هم تلاش کن تا انسانی فرهیخته و پر افتخار باشی و به مردم کشور وروستایت کمک کنی. یادم است روز اول مهر برای بازگشایی مدرسه ی تازه، مراسم افتتاحیه برگزار کرده بودند.

 قرار بود بچه های مدرسه هم سرودی را که آماده کرده بودند بخوانند، مردم روستا هم به عنوان یادگاری و تشکر از زحمات شما قالیچه ی کوچکی را آماده کرده بودند تا به شما هدیه کنند. اما شما آن روز میان مردم نبودید مراسم که شروع شد پرده از تابلوی سر در مدرسه برداشتند و جلوی چشمهای بهت زده ام چیزی را دیدم که باورم نمی شد. مدرسه را به اسم پدر شهید من نام گذاری کرده بودند. بی اختیار اشک از چشمان من و مادرم سرازیر شد و یاد نگاه های مهربانت افتادم و دلم بیشتر برایت تنگ شد.

 خبر دار شدیم که حالتان خوب نیست و در بیمارستان بستری هستید چند نفر از اهالی روستا و معلمان و مدیر مدرسه برای عیادت از شما به شهر می آمدند که من هم نامه ای برایتان نوشتم. شما با این که حالتان خوب نبوده اما جواب نامه ی من را داده بودید. نامه را که آوردند اول آن را بو کردم، بوی شما را می داد.

 هنوز هم که خیلی سال از آن اتفاق گذشته، نامه های شما را دارم الان هم که این نامه را برایتان می نوسیم نامه ی دهم من است. که برایتان می نویسم با این که دیگر در کنار ما نیستید، اما من همیشه حضور پر مهر شما را در کنار خودم احساس می کنم. من الان خودم پزشک یکی از بیمارستان های شهرمان هستم، و از اعضای خیرین مدرسه ساز. با این کار خود خواستم نصیحت شما را گوش داده باشم هم راه پدر عزیزم را ادامه دهم و هم ادامه دهنده کار خوب شما باشم امیدوارم خداوند نگهدار همه کسانی همانند شما باشد. روحت شاد پدر بزرگ.


نوشته شده در شنبه 89/3/22ساعت 5:27 عصر توسط فهیمه عسکری نظرات ( ) |


Design By : Pichak